شب ناهماهنگ...



مامان بزرگ مریض شده بود .

دکترا گفتن فقط سه ماه زنده میمونه .

فقط دو روز بود که بستری شده بود و حالا همه به این پی برده بودیم که فقط میتونیم سه ماه از بودنش کنارمون استفاده کنیم .همه خود خواه شده بودیم .همه به این فک میکردیم که خیلی زوده از دستش بدیم .بهش هیچی نگفته بودیم .فیلم درمیاوردیم جلوش که شده واست یه استراحت .بهش میگفتیم این سرنگای لامصب شیمی درمانی آمپولای تقویتیه و پیرزن باور میکرد  .و میگفت لابد خیلی قویه که تا چن روز منو از پا میندازه .مامان پیش مامان بزرگ میموند .همه میموندیم .و وقتی برمیگشتیم خونه من مامانو میدیدم که به یه گوشه خیره است و اشکاش بی صدا میلررزه رو صورتش .اما گریه هاش صدا نداره .می شنیدم درد و دلاشو با خدا .میشنیدم صدای های های گریه کردناشو اما تو سجده هاش .‌‌تو شبایی که نمیخوابید و نماز میخوند .کنکوری بودم اما کنکور برام معنایی نداشت وقتی قرار بود مامان بزرگمو از دست بدم !تولدم بود .تولد ۱۸ سالگی هر کس خیلی براش مهمه اما شب تولدم یادم رفت .یادم رفت ‌.همه یادشون رفت و مامان اما شب تولدم بغض گیر کرد تو گلوشو گفت ای وای من! امشب تولد فاطمه اس و من از خودم خجالت کشیدم واسه اشکایی که بی اجازه من میرقصید رو گونه هام!و مامان فک کرد به خاطر فراموش شدن تولدمه .و من به خاطر اینکه فک کردم کاش اصلا نمیدیدم این روزا رو !

روز به روز آزمایش میگرفتن از مامان بزرگ .روز به روز ضعیف و ضعیف تر میشد مامانم!خاله هام و دایی هام .بابام و و همه .

و این آهنگ بخند رضا صادقی و آهنگ بیمارم محمد علیزاده شده بود ذکر روز و شبم که بشه باهاشون گریه کنم .فقط مخاطب همه آهنگا مامان و بابا شده بودن که روز و شبشون فرق نداشت!

اما آخر داستان من خوب تموم شد .

که هر روز به خاطرش خدارو هزار بار شکر کنیم کمه .

لاحول و لا قوه الا بالله.


تو دلم نقل یه حرفایی هس .‌.‌

که بگم میری .

نگم میمیرم .

بعضیا بدجوری عاشق میشن.

عشق یعنی تو بمون من میرم.‌.

همه چی خوبه فقط دلتنگم .

آخه هیچی مث دلتنگی نیس .

دو تا دریاچه تو چشماته ولی .

هیچ دریاچه ای این رنگی نیس!

این آهنگ امشبه !


آخرین جستجو ها